آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

سلام دخمل کوچولوم خوبی،خوشی بالاخره از مشهد برگشتیم با عکس و خاطرات خوب دخملیم اونجا خیلی دختر خوبی بود وعزیزمو برده بودم زیارت ا.نجا زره و درهای حرم میگفتم بوس کن بوس میکرد دتو حیاطش اینورواونور میرفت مهر برمیداشت نماز میخوند خداراشکر روابط عمومیش خوبه هرکی رو میدید باهاش دوست میشد فرق نمیکرد دختر باشه یا پسر توبازار هر وقت عروسک میدید هی میگفت ب ب و اونارو میخواست، دست اخر براش عروسک، قطار و هواپیما و ماشین خریدیم تا دیگه چیزی نخواد و خیر هرجا میدید ب ب میگفت فردا اگه وقت شد عکسهای دخملیرو میذارم امروز میخوام چند تا شیطنتهاتو بنویسم تا یادگاری برات باشه ١.فکر کنم دخملیم مامان خوبی باشه چون عروسکاشو خیلی دوست داره هی توبغلش میخواب...
31 تير 1391

بدون عنوان

شنبه داریم میریم مشهد دارم عزیزدلمو میبریم پابوس امام رضا هووووووووووووووررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااا  
22 تير 1391

شیطنت های دخمل کوچولوم

سلام دخمل کوچولوی من نازگلم به توپ بازی خیلی علاقه داره وقتی باهاش بازی میکنیم از ته دلش میخنده بهش میگم ایلین برو توپتو بیار زودی باعجله میره و میاره و میگم بنداز توپوبالای سرش میبره و میندازه وخودش هم کیف میکنه روز پنج شنبه قرار بریم پارک شام بخوریم از عصری همه چیزو اماده کرده بودیم و منتظر بابایی بودیم تابیاد البته خاله فریده و مامان جون اینها از ما زودتر رفتن ماهم که خونه مامانجونی بودیم دخملی از بغل دایی ناصرش نیومد بغلم مجبور شدم ایلینم با اونا بره بماند که بابای چقدر دعواکرد که چرا بچه رو دادم ببره اونجا دخملی بردیم شهر بازی با اینکه خودش سوار نشده بود بچه هارو که دیده بود برای خودش خوشحال بودواواز میخوند ...
11 تير 1391

راه رفتن دخملی

بالاخره دخملیم تونست راه بره و دل مامانی و بابایی رو خوشحال کنه خودش هم کیف میکرد عینهو ادم اهنیها راه میرفت قربونش برم دوست دارم بی نهایتتتتتتتتتتتتتت ...
7 تير 1391

بدون عنوان

  سلام به عزیزم ،نازنینم   این بوسها هم تقدیم شما دوستای عزیز   دخمل مامان تازگی ها عادت کرده هر وقت از بازی کردن خسته میشه یه طوری دراز میکشه و انگشت پاشو میخوره هی بهش میگفتم ایلین اونطوری نکن بدجنسی میکرد و انگشتشو تو دهونش میذاشت   دیروز خونه مامان جونی بودیم که تازه داشتیم ناهار میخوردیم که پارچ اب هم کنار سفره بود و نازگلم هم خوابیده بود   یک لحظه از خواب بیدار شد ،گوشی مامان جون رومیز بود اونو برداشت و بدون بازی و کاری بردداخل پارچ اب انداخت انگار کسی تو خواب بهش گفته بود که این کارو بکنه البته این کارو یکبار باکنترلهای تلویزیون تو خونمون کرده بود    یه خبر...
6 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد