سرماخوردگی دخملی
دخملیم چند روزیه که سرماخورده اصلا هم حوصله هیچ کاریو نداره دوشنبه شب ساعت 3 صبح بود که دیدیم نفس ایلین کوچولو میگیره و به سختی نفس میکشه (خروسک گرفته بود)زودی با بابایی بردیم کلینیک فارابی اونجا از دکتره می ترسیدی وقتی بهش نگاه میکردی فکر کنم از ریش پروفسوریش میترسیدی وقتی میخواست معاینه ات کنه زودی میپریدی بغل بابایی ونمیزاشتی معاینه ات کنه اونشب دوتا امپول زدیم برای چند ساعتی خوب شدی روز بعدش باز عصری تب کردی یکی از امپولات مونده بود رفتیم اونرو هم زدیم و برگشتیم خونه منم گفتم که خوب شده فرداش رفتم سرکار وقتی برگشتم دیدم چشمهای دخملیم خمار شده و حوصله هم نداره مامان جونی میگفت از وقتی بیدار شده یه ریز گریه کردی و خوب نشدی با دایی ناصر رفتیم دفترچه اتو از خونه برداشتیمو رفتیم دکتر ازشانس بدت بازهم امپول زدی ولی یه ساعت بعدش دیدیم تبت کم شده و باز داری بازی میکنی قربونت برم صبح هم با مامانجونی صحبت میکردم گفت که خوب شده زیاد اذیت نمیکنه
اینها نقاشیهای دخملیم هستش:
دخملی در حال نقاشی کشیدن
دخملی چادر سر کرده تابا عزیزجونش بره مرثیه
بابایی عادتشه وقتی میخواد از دخملی عکس بگیره اونو یا روی مبل یا جایی میذاره ازش عکس میگیره دخملی هم ازش یاد گرفته داره از عروسکش عکس میندازه
دوسه روز پیش وقتی بارون میبارید با عزیزم رفتم تا از مغازه ماست بخرم دیدم بارون میاد چتر رو برداشتیمو رفتیم وقتی برگشتیم ایلین میره لباساشو میاره و چتر برمیداره میگه ماما در در
اینجا هم داره برای دایی ناصرش عشوه میاد
من به خاطر اینکه دختر باسلیقه ای دارم خوشحالم ببینید اینم مدرک
جاروشو برداشته داره خونه رو جارو میکنه قربونت برم