بز زنگوله پا
یکی بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كس نبود. بزي بود كه در و همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور. روزي از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي گدار به آب نزنيد. اگر كسي آمد در زد, تا مطمئن نشده ايد من هستم در را وا نكنيد.» بچه ها گفتند «به روي چشم!» و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه. چندان طولي نكشيد كه گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند «كيه؟» گرگ گفت «منم, مادرتان.» بچه ها گفتند &...
نویسنده :
نسرین
8:45