آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

دختر قشنگم سعی کن: همانطور که گل سرخ رو با خارش دوست داری ؛ دیگران رو هم با عیوب شون دوست بدار !
22 آبان 1390

بدون عنوان

هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد ، قول ، رابطه و قلب زیرا وقتی این ها می شکنند صدا ندارند ! ولی درد بسیاری دارند
21 آبان 1390

بدون عنوان

    یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم   یادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم   یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد   طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم   یادمان باشد دگر لیلی و مجنونی نیست   به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم     یادمان باشد که در این بحر دو رنگی و ریا   دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم     یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست دگر آن روز پی قلب سیاهی نرو...
21 آبان 1390

قطار شهربازی

عزیزکم دختر گلم ایلین در زندگی افرادی وجود دارند كه مثل قطار شهربازی هستند ، از بودن با اونا لذت می بری ولی باهاشون به جایی نمی رسی . دختر نازم با افرادی همراه باش که با اونا به جایی برسی ان شاءالله ...
21 آبان 1390

بدون عنوان

  خدایا به من نیرویی عطا فرما تا انچه را كه میتوانم تغییر دهم و انچه را كه نمیتوانم بپذیرم و خردی كه تمایز این دو را مشخص كند.
21 آبان 1390

بدون عنوان

دخترم: دریا باش که اگر کسی به سویت سنگی پرتاب کرد سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی
21 آبان 1390

بدون عنوان

دیروز دخترم که سوار ماشینش شده بود دیدم که می تونه چند قدمو بدون کمک حرکت کنه اونقدر ذوق زده شده بودم که نگو منم خوشحال رفتم پیش مامانم  گفتم که دختر نازنازیم که الهی فداش شم داره با رورولکش  چند قدم برمیداره مامان جونت  هم گفت آره حدود یک هفته است این کارو میکنه ضایع شدم منم دو سه هفته بود که سرم تو شرکت خیلی مشغول بود اصلا به نظرم نمی رسید آیلین یاد گرفته با رورولکش راه بره ببخش عزیز دلم که مامانی یادش رفته بزرگ شدنتو منم پیش خودم فکر می کردم که اولین نفرم که دیدم دخترم با ماشینش حرکت میکنه در هر حال اونقدر خوشحال بودم که ضایع شدنم را فراموش کردم و رفتم پیش ایلین و شروع کردم به ادا درآوردن تا اون جند قدم برداره بی...
21 آبان 1390

قصه دخترای ننه دریا

    کی بود یکی نبود. جز خدا هیچی نبود زیرِ این تاقِ کبود، نه ستاره نه سرود. عموصحرا، تُپُلی با دو تا لُپِ گُلی پا و دستش کوچولو ریش و روحش دوقلو چپقش خالی و سرد دلکش دریای درد، دَرِ باغو بسّه بود دَمِ باغ نشسّه بود: «ــ عموصحرا! پسرات کو؟» «ــ لبِ دریان پسرام. دخترای ننه‌دریا رو خاطرخوان پسرام. طفلیا، تنگِ غلاغ‌پر، پاکِشون خسته و مرده، میان از سرِ مزرعه‌شون. تنِشون خسّه‌ی کار دلِشون مُرده‌ی زار دسّاشون پینه‌تَرَک لباساشون نمدک پاهاشون لُخت و پتی کج‌کلاشون نمدی، می‌شینن با دلِ تنگ لبِ دریا سرِ سنگ.   طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون خوابو از چشمِ به‌د...
21 آبان 1390

خداوند ضامن روزی است

  مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟   در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت. پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد. پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟ سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت. پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می&zw...
21 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد