آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

هستی من

می خوام یه غنچه باشم

      می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها (غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)   می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم (ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)   می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم همیشه باشم توی دشت وصحرا بدوبدوکنم توی صخره ها بازی کنم توصحراها بچرم ازاین تپّه به اون تپّه بپّرم (بره دلش می ریزه ،چون که خوراک گرگه ...
14 آبان 1390

تو که ماه بلند آسمونی

تو که ماه بلند آسمونی   منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم   اگه ستاره بشی دورمُ بگیری   منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم   اگه ابر بشی رومُ بگیری   منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم   اگه بارون بشی چیک چیک بباری   منم سبزه می‌شم سر در می‌آرم   تو که سبزه می‌شی سر در میاری   منم گل می‌شم و پهلوت می‌شم   تو که گل می‌شی و پلهوم می‌شینی   منم بلبل می‌شم چهچه می‌خونم ...
14 آبان 1390

مهربانی مادر

مثل دريا پاك و زيبا ميشود با نگاه مهربان و آبيت غصه ها را از دلم پر ميدهد چشمهاي روشن و مهتابي ات حرفهايت دلنشين و ساده اند خنده را روي لبم جان ميدهند مهرباني مثل ابر نوبهار دستهايت بوي باران ميدهند با تو اي جان را به عشق آسمان پر گشايد دل به ديدار خدا با تو شادم مهربانم مادرم بر سر سجاده سبز دعا ...
14 آبان 1390

شعر جوجه طلایی

جوجه  جوجه  طلائي        نوكت  سرخ و حنائي   تخم  خود را شكستي  چگونه بيرون جستي       گفتا  جايم  تنگ بود  ديوارش از سنگ  بود    نه پنجره ،  نه در داشت  نه كسي ز من خبر داشت   دادم  به خود يك تکان  مثل رستم پهلوان   تخم خود  را شكستم اينگونه  بيرون جستم   ...
14 آبان 1390

دویدم و دویدم

          دویدم ودویدم به یک سؤال رسیدم کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟ به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز می ده به آدمها خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده جواب تو آسونه خدای مهربونه هر بچه ای می دونه ...
14 آبان 1390

لباس فرشته ها وشیطان

 عزیز دلم امروز میخوام برات داستان حضرت آدم و شیطان را برات بنویسم برای همین لباس فرشته وشیطان را برات پوشاندم الهی فدات شوم که هرچی می پوشی برات میاد ناز گلم     فرشته کوچولو خوش حال بود. آهسته بال هایش را باز کرد. جلوتر رفت تا آفریده ی تازه ی خدا را بهتر ببیند. لبخندی زد و به فرشته ی بزرگ گفت:« چه صورت زیبایی دارد؟»     جبرئیل سرش را تکان داد. تبسمی کرد. به آفریده اشاره کرد و گفت:« چه قد بلندی دارد؟» فرشته کوچولو با شادی گفت:« با من دوست می شود؟» عزازیل*  گفت:« ما خیلی بهتر از او هستیم.»   فرشته ها ساکت شدند و به او نگاه کردن...
14 آبان 1390

و این آغاز انسان بود...

و این آغاز انسان بود...   از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.   فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.   انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.   خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و  از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...   و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. ا...
12 آبان 1390

بدون عنوان

  خداوندا ! مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم  پس مرا  دریاب و به سوی خویش بازگردان ، دستان مهربانت را بگشا  که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...   ...
12 آبان 1390

بدون عنوان

    همیشه درختی هست در پشت پنجره همیشه آسمانی هست در پشت پنجره اما هیچگاه آنکه در آرزوی دیدنش هستی را نمی یابی من برای رسیدن به تو چیزی کم ندارم جز یک معجزه... ...
12 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد