بدون عنوان
دیروز موقع رفتن به خونه عزیزجون دخملی تازه از خواب بیدار شده بود وقت نکردم توخونه مامان جونی
بهش شیر بدم تو ماشین داشت ابرومو میبرد هی میگفت م-م
منم این لحظه رو پیش بینی کرده بودم یه شیشه شیر پاستوریزه اماده کرده بودم اونودادم خورد ولی باز
میگفت می می بعدش بهش پستونک دادم
پدرم در اومد تا رسیذیم خونه عزیزجون
اونجا یه کمی بهش می می دادم و حالش جا اومد البته بعداز نیم ساعتی بازی با بابایی
وقتی ما رسیدیم دیدیم بابایی هم تازه رسیده و داره میره به یه باغی که اونجا همه جوونها اتیش روشن
میکن وبزن و بکوب میکن و میرقصند خوش
به حال بابایی
بابایی هم داشت با عمو سعید میرفت اونجاما هم مجبور شدیم با دخملی اونجا بمونیم و دخملی با امیر
پسر عمه اش کرکر کنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی