آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

1391/3/28 10:20
نویسنده : نسرین
250 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم خوبی مامانی

می خوام از چند روزی که برات ننوشتم بگم جمعه که طبق معمول رفتیم خونه عزیزجون عمه جون هم به تازگی رسیده بود و قرار بود بریم پارک و جایی که بالاخره رفتیم پارک اونجا با امیر کوچولو بازی میکردین هر از گاهی هم سربه سر هم میگذاشتین و دعوا میکردین اونجا به صورت اتفاقی بابایی دوست قدیمیشو دیده بود و باهاش حرف میزد دخملی هم کناراونا بود باهم رفتن سمت حوض و پاهای دخملی رو انداخته بودن تو حوض و نازگلم که به اب علاقه داره دست و پا میزد و برای خودش کیف میکرد 

حدود یه ساعتی هم اونجا خوابیدی هوای اونجا که خوب بود راحت خوابیده بودی

بعدا از اونجا برگشتیم خونه عزیزجون اونجا باباجون یک لگن اب برات اورد دخملیرو گذاشت توش تا باهاش بازی کنی توهم که از خدات بود تورو که گذاشت تو وان شروع به شلاب و شلوب کردی اخرش هم عمه جونی شما رو برد حموم

بعضی از شیطنتهات :

کنترل تلویزیون برداری اونقدر میزنی زمین تا باطری هاش در بیاد و خودت اونارو بندازی توش

هر کسی رو می بینی که اشناست دستاتو باز میکنی یعنی بیاین منو بغل کنید

وقتی میگم ایلین دندوناتو نشون بده دهونتو باز کنی و نشون میدی وقتی میگم بینیتو نشون بده چشماتو ریز میکنی و بینیتو یه جوری میکنی و نشون میدی

وقتی میگم الان میایم میخورمت زود میری بغل بابایی و سرتو تو شونش میذاری بعد از مدتی نگاه میکنی برام میخندی

 دیروز هم خونه مامانجونی رفته بودی سمت در حیاط و هی مع معععهههه(معصومه) میگفتی و می خواستی بیاد و تو رو بغل کنه که اونم خونه نبود برادرش اومده بود تا بغلت کنه و باهات بازی کنه چون اونو روهم دوست داری به خاطر بردن نازگلم برای دیدن جوجوش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد