آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هستی من

تعصیلات چند روزه

1391/7/1 14:24
نویسنده : نسرین
529 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش چند روزی که تعطیل بودیم قرار گذاشته بودیم بریم قلعه بابک  ولی باوضع اب و هوایی تبریز که داشت بابایی پیشنهاد کرد روز چهارشنبه بمونیم خونه تا به کارهای خونه برسیم ،پنج شنبه بریم تبریزگردی و روز جمعه ای هم طبق معمول که میرفتیم خونه عزیزجون بریم اونجا

روز چهارشنبه بود که صبحی عمه جون زنگ کرد پاشین بیایین خونه ما و  ماهم اولش خودمونو لوس کردیم که کار داریم و ...

که عصری باز عمه تماس گرفت که شام مامان و احمد دعوت کردیم  شما هم اگه قابل دونستید شما هم بیایین اگه نیایین دیگه ما نمیاییم و اینجور حرفا بالاخره عصری رفتیم اونجا دخملی هم که تا شب با امیر و مبین بازی کرد و بعد از شام که امیر ،ایلینو دنبال میکرد  سینی چای زمین بود و دخملی هم فکرش پی فرار بود اونو ندید چای رو پاش ریخت خدارا شکر چیزی نشد اخه چاییها زیادی گرم نبودند و فقط نازگلم کمی گریه کرد بعد از اینکه پماد سوختگی رو به پاش زدیم کمی از سوزشش کم شد .تو این گیروویری امیر هم که از پماد می ترسید گریه میکرد که چرا پماد پای ایلین زدین، باید پاکش کنید پاش اوف میشه  اینهم از اولین روز تعطیلیمون بود

روز بعد صبحی بیدار شدیم بابایی رفت نون بگیره بیاییم صبحانه بخوریمو بریم پی تبریز گردی که از شانس ما دخملی ساعت 11 بیدارشد مجبور شدیم کمی دیر بریم اول از همه رفتیم خونه ستارخان اونجا به غیر چند تا عکس چیزی نبود تمام وسایلو داده بودند موزه اذربایجان

بعد از اونجا رفتیم موزه قاجار البته بابایی چند دفعه اونجا رفته بود به خاطر ما باز رفتیم اونجا دخملیم اول همه به سراغ باغچه اش که پر از گل و گیاه بود

نازگلم مثل باباش به گل و گیاه خیلی علاقه داره که یهویی حوض پر از اب دید که پدرمونو سوزوند اخه عاشق اب و اب بازیه فکرشو بکنید دیگه چی میشه رفت پی اب بازی هی میبردیم اونور تا با اب بازی نکنه نمیشد باز میرفت دنبال کارش

بالاخره دخملی رضایت داد بریم داخل موزه

            

از تمام قسمتها دیدن کردیم که البته دخملی مثل باباش از ظروف قدیمی و الات موسیقی خوشش اومداونجا با یه دختری هم دوست شدند

این هم یه نمای کلی موزه از بیرون

از اونجا همو رفتیم مقبره الشعرا که قبل از رسیدن به اونجا دخملی تو ماشین خوابش برده بود دو سه ساعتی خوابید بعد از بیدارشدن ناهار خوردیم رفتیم نمایشگاه استاد بهتونی و داخل مقبره الشعرا البته قبل از بیدار شدن دخملی به ترتیب یه زیارتی هم رفتیم سید همزه بابایی که خیلی خوشش اومده بود میگفت اصالت اینجا پابرجا مونده مثل بقیه جاها عوض نشده

اینجا هم خود دخملی داره میره مقبره

دخملیم بعد از فاتحه و دیدن عکس و شعرهای شهریار برگشت

 

این عکس هم موقع برگشت از نمایشگاه گرفتم تو نمایشگاه مجسمه غذاها و میوه ها و... بود داشتیم نگاه میکردیم که دخملی یه بستنی میبینه و اون بستنی رو می خواد اونجا یه سرو صدایی میندازه که بستنی میخوام از اونجا دراومدیم رفتیم براش بستنی خریدیم

بالاخره ساعت٥ بود که مامان جونی تماس گرفت که کجایین و ما داریم میریم شما میاین و...

بابایی هم گفت که ٥ زوده بریم خونه پروین اعتصامی و بعدا میریم از اونجایی هم ادرسشو کاملا نمی دونستیم چند دوری رو تو خیابونها زدیم تا پیداش کنیم که نکردیم که بابایی گفت بریم بازار راهمون به سمت بازار تغییر دادیم و رفتیم بازارتبریز

چند تایی هم اسباب بازی برای دخملی گرفتیم و رفتیم ایل گولی

بهممون خیلی خوش گذشت اونجا بابایی سوار ماشین برقی کرد و از اونجا هم سوار الاغ کوچولو کرد ولی نمیدونم چی شد که از اون ترسیدی و سوارش نشدی

بعد از اینکه از ایل گلی برگشتیم  دخملی نصف شبی می خواست با اسباب بازیهاش بازی کنه هوس خوابیدن نداشت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

صفورا مامان آوا
9 مهر 91 8:17
دخملتون خیلی شیرینه ما شا ا...
رمزو خصوصی گذاشتم


اوا کوچول موچول هم خوشگله خدا حفظش کنه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد