آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

هستی من

سادگی

سادگی را دوست دارم چون با صداقت است, هیچ دروغی درآن راه ندارد مانند کودکی است که با چشمان معصوم اش به همه نگاه میکند و با معصومیتش هزاران حرف به دنیا میزند ...
11 آبان 1390

به من تکیه کن

به من تکیه کن! من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا توسرت را بر آن بنهی! تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی! تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم، دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر آن به خواب روی! خود را، تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی، از آن برگیری، هر چه بخواهی از آن بسازی، هر گونه بخواهی، باشم! از این لحظه مرا داشته باش! ...
10 آبان 1390

الو ... الو... سلام

   الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟  خدا هست؟ امشب باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟ فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا...
10 آبان 1390

آنچه باقیست فقط خوبیهاست ...

              زندگی دفتری از خاطره هاست؛ یك نفر در دل شب، یك نفر در دل خاك، یك نفر همدم خوشبختی هاست یك نفر همسفر سختی هاست، چشم تا باز كنیم عمرمان می گذرد، ما همه رهگذریم؛ آنچه باقیست فقط خوبیهاست ... ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

کودکی هایم اتاقی ساده بود... قصه ای دور اجاقی ساده بود   شب که می شد نقش ها جان می گرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود   می شدم پروانه خوابم می پرید خوابهایم اتفاقی، ساده بود...   قهر می کردم به شوق آشتی عشق هایم اشتیاقی ساده بود   ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود... ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فرا...
10 آبان 1390

راست می گفت ...

شاعر گفت:  "خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری". شاعر راست می گفت. آنقدر دلت از دست ما آدمها گرفته که اگر چون خود داشتی آنقدر در خلوت تنهایی با او گریه می کردی، که دنیا در زیر بغض های نترکیده ات غرق می شد... ...
10 آبان 1390

پروردگارا

پروردگارا                داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم                                      چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.                                   &...
10 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد