آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

هستی من

عزیزترینم

عزیزترینم   از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار
12 آبان 1390

بدون عنوان

  نازنینم     بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی که لگدمالش می‌کند را هم خوش بو می‌کند ...
12 آبان 1390

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

  زندگي خوردن و خوابيدن نيست انتظار و هوس و ديدن و ناديدن نيست. زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف. يادمان باشد اگر گل چيديم عطر و برگ و گل و خار همه همسايه ديوار به ديوار همند. ...
12 آبان 1390

سفره خالی

    یاد دارم در غروبی سردِ سرد،   میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد،   دوره گردم دار قالی می خرم   دست اول جنس عالی میخرم،   گر نداری کوزه خالی میخرم.   کاسه و ظرف سفالی میخرم، اشک در چشمان بابا حلقه بست،   عاقبت آهی زد و بغضش شکست...   اول سال است و نان در سفره نیست،   ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟   بوی نان تازه هوش ازما ببرد   اتفاقاً مادرم هم روزه بود،   چهره اش دیدم که لک برداشته   دست خوش رنگش ترک برداشته   سوختم دیدم که بابا پیر بود   بدتر از ان خواهرم دلگیر بود   ...
12 آبان 1390

بخواب هلیا

       ...بخواب هلیا ، دیر است.دود دیگانت را آزار می دهد... شب از من خالی ست هلیا ... . آنها که تا سپید صبح بیدار می‏نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پاره‏های‏تصورش رانمی یابد و به خود می‏گوید که به همه چیز می‏شود اندیشید، و سگ‏ها را نفرین می‏کند. نفرین، پیام‏آور درماندگی است و دشنام برای او برادریست حقیر...        ...تو بيدار مي نشيني تا انتظار، پشيماني  بيافريند... نفرين بي رياترين پيام آور درماندگي است...   هلیا براي خنديدن، زمانيست بي حصار و گريزا...        ...بازگشت من به شهر ، بازگشت من ب...
11 آبان 1390

فرشته کوچولو

         در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد . دکتر گفت در را شکستی! بیا تو . در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و ت...
11 آبان 1390

گنجشک و خدا

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. خدا گفت: چیزی بگو ! گنجشک گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟ گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود. خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در م...
11 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد