آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

  شب که میشه ستاره ها راهی آسمون میشن دور و بر ماه میشینن همدل و همزبون میشن   شب ها بیا کنارهم به آسمون نگا کنیم ستاره ها را ببینیم با همدیگه دعا کنیم   به یاد بیاریم که خدا ما آدما را آفرید ماه  قشنگ نقره ای ستاره ها را آفرید   بیا با هم بگیم خدا، خدای پاک و مهربون هر کسی که به  یادته به آرزوهاش برسون ...
9 آبان 1390

لالایی

لالایی که بابایی وقتی گریه میکردی برات میخوند شب به گلستان تنها منتظرت بودم باده نا کامی در هجر تو پیمودم منتظرت بودم منتظرت بودم آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم منتظرت بودم منتظرت بودم بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه غمها به سر آمد رنج غم دوران از دل بزدودم منتظرت بودم منتظرت بودم پیش گلها شاد و شیدا می خرامید آن قامت موزونت فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت در آن عشق و جنون مفتون تو بودم اکنون از دل من بشنو تو سرودم منتظرت بودم منتظرت بودم منتظرت بودم منتظرت بودم شب انتظار ...
9 آبان 1390

بدون عنوان

  هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره کوچکی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریک و سرد بود،بخاطر اینکه خیلی از خورشید دور بود و یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود .       در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند. آنها برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می کردند .           یک روز اتفاق عجیبی افتاد. یکی از این موجودات عجیب که اسمش نیلا بود، باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت.             ...
7 آبان 1390

شیطان

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ استاد پاسخ داد: البته شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟ استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ا...
7 آبان 1390

به یاد داشته باش

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد . سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ " صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای...
7 آبان 1390

بدون عنوان

  هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو باشد .
7 آبان 1390

بدون عنوان

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.   یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در ...
7 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد