بدون عنوان
رفته بودم اشپزخونه تا شام بابایی رو اماده میکردم که دخترم بابابایی مشغول بازی بود بابایی اومد تو اشپزخونه که
اب بخوره دخملی هم رو تخت بود که یکهو دیدم دخملی داره تلاش میکنه که یه جوری پایین بیاد اول می خواست با
سر بیاد بعد برگشت سر جای اولش و بعد یکم جلواومد خودشو به پشت برگردند و از تخت پایین اومد ما هم خوشمون
اومده بود هی میذاشتیم رو تخت اونم با یه عجله ای میومد پایین
قربون اون تلاشات برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی