شیطنتهای دخملی
دیروز خونه مامان جونی افطار بودیم خاله ها اونجا بودند شما هم براشون خودشیرینی میکردی هی یه چیزی میاوردی به خاله میدادی تا بهش ضرب بزنه تا خانوم خانوما برقصه
اصلا شیطونی شده بودی که نگو از روی میزها بالا میرفتی روش میاستادی و مینشستیو ازش پایین میومدی
عصری هم زورزورکی خوابوندمت تا شب سرحال باشی که اونجوری نشد یه ساعتی گریه کردی بعداز اینکه خواب ازسرت پرید باز شروع به دلبری کردی
مثل خودم عاشق نون خامه ای هستی بعد از افطار داشتیم نون خامه ای میخوردیم که مال خودتو خوردی رفتی دور اتاق میگشتی خاله و پسرخاله ها و بابایی هی بهت نون خامه ای میدادند عزیز دلم هم نه نمیگفت و میخورد
نازگل به اب میگه ااااااااااااوووووووووووووووووووه یعنی به من اب بده بعد از اینکه بامیه میل کردیم دخملی اب خوایت کمی از ابو خورد و با اب شروع به بازی کرد و اخرسرهم همش ریخت رو فرش
هی میرفت از خاله اب میگرفت کمی میخورد و باهاش بازی میکرد دست اخرهم میریخت زمین میبینید چه دختر مردم ازاری دارم خدا نگهش داره داره با این شیطونتهاش دل ادمو میبره
یه کار بدی میکنه که من ازش ناراحت میشم سریع میاد تو بغلم خودشو برام لوس میکنه و گونه هامو بوس میکنه