آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

اول از همه باید بگم که دخمل کوچولوم وقتی میگیم الله اکبر دستاشو دم گوشش میذاره و میگه ا بر ،مامانی و بابایی رو با این کاراش خوشحال میکنه .میگیم نموز بخون میره با عجله جانمازی رو برمیداره وبازش میکنه و زود سجده میکنه قربونش برم   یه خبر خوش دیگه ام که هفتمین مروارید دخملی جوونه زد هوووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
4 تير 1391

رفتن به کندوان

پنج شنبه و جمعه رفته بودیم کندوان اونجا بهمون خیلی خوش گذشت دخملیم هم زیاد اذیت نکرد البته هر از گاهی با امیر پسر عمه اش شلوغی میکردن عصری که رسیدیم رفتیم یه جای خوب پیدا کردیم و چادر زدیم تا نیمه شب هم دخملیها نخوابیده بودند ایلین کوچولو ساعت ١٢:٣٠ بالاخره خوابید ولی امیر تا ٣ بیدار بود هر از گاهی هم امیر دلش میخواست تا  ایلینو بیدار کنه تا باهاش بازی کنه بالاخره بازور تونستیم بخوابونیم صبح هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم بازار تا چیز میز بخریم بابایی تا تونست خوراکی خرید اخه بابایی عاشق تنقلاته البته دخملی هم به باباش رفته به دخملی مویز داده بودیم تا بخوره با یه اشتهایی میخورد ادم هوسشو میکرد تا بخوره (البته من ا...
4 تير 1391

بدون عنوان

دخملی من به اب بازی خیلی علاقه داره دیروز باباجون عصری داشت ایونو تمیز میکرد ،منم بهش کمک میکردم البته دخملی بغلم بود رفتیم تا چایی اماده کنیم بیاییم که یک لحظه ایلینو گذاشتم زمین تاچایی رو اماده کنم که بدو رفته بودسر شیر اب تمام لباساشو ابی و گلی کرده بود هی تو اب دست میزد و برای خودش کیف میکرد یه لحظه رفتم دیدم تمام لباساش ابیه ویکبار دیگه که بابایی کارشو تموم کرده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد دخملی رفته تو سطل کمی اب بود برداشته بود رو سرش ریخته بود و با دستش با ابهایی که رو زمین ریخته شده بود بازی میکردبابایی هم بهمون قول داده تا رسیدن ماه رمضون یکبار بریم کنار دریا تا دخملی تا هروقت میخواد با اب بازی کنه تقدیم ب...
30 خرداد 1391

بدون عنوان

 مهدی بیا که عید اعظم پیمبر است / این بعثت محمد و تبریک حیدر است در اهتزار پرچم قرآن هل اتی / تا موسم ظهور بدستان رهبر است . . . عید مبعث مبارک   ...
28 خرداد 1391

بدون عنوان

عزیز دلم خوبی مامانی می خوام از چند روزی که برات ننوشتم بگم جمعه که طبق معمول رفتیم خونه عزیزجون عمه جون هم به تازگی رسیده بود و قرار بود بریم پارک و جایی که بالاخره رفتیم پارک اونجا با امیر کوچولو بازی میکردین هر از گاهی هم سربه سر هم میگذاشتین و دعوا میکردین اونجا به صورت اتفاقی بابایی دوست قدیمیشو دیده بود و باهاش حرف میزد دخملی هم کناراونا بود باهم رفتن سمت حوض و پاهای دخملی رو انداخته بودن تو حوض و نازگلم که به اب علاقه داره دست و پا میزد و برای خودش کیف میکرد  حدود یه ساعتی هم اونجا خوابیدی هوای اونجا که خوب بود راحت خوابیده بودی بعدا از اونجا برگشتیم خونه عزیزجون اونجا باباجون یک لگن اب برات اورد دخملیرو گذاشت تو...
28 خرداد 1391

دویدم و دویدم

دویدم ودویدم به یک سؤال رسیدم   کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟   برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟   به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز می ده   به آدمها خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده   جواب تو آسونه خدای مهربونه   هر بچه ای می دونه ...
28 خرداد 1391

بدون عنوان

شیطنتهای ایلین ١.همسایه مامان اینا پسرشون یه جوجه خریده بود اونو تو حیاط مامان جون نگه میداشت هر از گاهی هم درمیاورد بیرونو میگردون دخملی ماه هم خیلی خوشش اومده بود ومیخواست تو دستش بگیره و  باهاش بازی کنه جوجه رو از قوطی دراوردیمو دخملی هم برای خودش کیفی میکرد ومیخواست منم دنبال جوجه بدوم بالاخره رضایت داد بشینیم جوجه هم که دید نشستیم بدو اومد رو پام فکر کنید رو یکی پام ایلین و رو یکی جوجه کوچولو بود ایلینم داشت کیف میکرد من چندشم میشد این دختره هم اصلا نه ترسی نه... میگفتیم ایلین نازش کن با دستش ناز میکرد یه دفعه گردنشو با دستش گرفت و بالا و پایین میبرد حیونکی جوجه ،بالاخره از دستش رها کردیم دوباره از یه طرف بالش گرفت ...
24 خرداد 1391

اوف شدن دخملی

دیروز داشتی با عروسکات بازی میکردی منم خواستم لباساتو عوض کنم که از کشو لباس برداشتم تا دخملی کشوهارو دید چطور بازش میکنم شروع کردن به باز کردن با اونها البته بازش میکرد بعد ولش میکرداما دیروز تا اخرش بازش کرد ولی یهویی که ولش کرد دستش لاش موند و صدای دخملی دراومد دستش اوف شدقربونش برم اصلا از رو هم نمیرفت باز بعد از چند دقیقه ای شروع به بازیگوشی کرد     ...
23 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد