آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

هستی من

عکس های ایلین در پارک

تو پارک یه موتور گازی دیده بود هی میخواست سوارش بشه ما میگفتیم خطرناکه میفتی بیا کنارش بایست عکس بندازم اول قبول نکرد ولی بعدا عکس انداختیم اگه دقت کنید عکس موتوره از پشت ایلین کوچولو دیده میشه نه به سوارشدنش نه هم به این عکس انداختنش که اصلا موتوره مشخص نیست اینجا منتظر بابایی براش ابمیوه بگیره اینجا هم ابمیوه به دست داره پیاده روی میکنه ...
27 فروردين 1393

عکسهای دخملی

ایلین کوچولو با عینک دودی شیک و ناناز شیشه به دندون سوار تو قطار برای رفتن به مشهد،هر وقت دخملی گنبد های مسجد و  می بینه میگه مشهد مشهد از باباییش میخواد ببره مشهد بابایی هم  از عزیز دلم هر وقت می پرسه با چی میری مشهد میگه با قطار اینم عکس دخملی هنگام خوردن پشمک روز یلدا اینجا هم کلاه باباییش رو برداشته بلهم میگه بهم میاد مامانی ازم عکس بگیر ...
25 دی 1392

اندراحوالات ایلین کوچولو

اول از همه میخوام عکسهای دخملی رو بذارم بعدا اگه وقت شد در مورد شیطونت هاش صحبت کنم این عکسها مربوط به ماه رمضونه که داشتیم میرفتیم خونه خونه مامان بزرگ بابایی که دخملی هی ژست میگرفت و بابایی عکس مینداخت این  عکسها هم مربوط به شمال که با خانواده بابایی و عمع و عمو و.. رفته بودیم بهمون  خیلی خوش گذاشت (فکر کن با یه مینی بوس و با پنج تا بچه قدو نیم قد تو ساحل دریا دخملی گل بازی میکرد این عکس عمو سعید بعد از مدتی جنگ و جدال باهات گرفت این هم جنگل ساحل گیسومه اینجا روز اخر سفره که دخملی باصورت و دست و پای زخمی ایستاده و داره با تعجب به بابایی و عمو سعید که دارن باهم شوخی میکن نگاه میکنه ...
3 مهر 1392

دینگ ..... دینگ

بعضی از کارهای دخملی یه روز بابایی ازسر کار برگشته و خسته جلوی تلویزیون درازکشیده بود دخملی با مامانی داشت تاب بازی میکرد هی به مامانی میگفت ال یعنی (هل بده) خودش هم باید محکم هل بدی یواشکی نمیشه سرتون درد نیارم تو یه لحظه دخملی گفت بابا بیاد با من بازی کنه دیگه ، باباییهم شنیده بود خوشش امد،اومد با دخملی بازی کرد  خونه مامان جونی بودیم داشتیم میوه میخوردیم که عزیزکم یه خیاری رو برداشته بود داشت میخورد ساقه اش نظرش رو جلب کرد به من گفت مامانی پاتو دراز کن دیدم با ساقه اش روی ناخن پاهام  لاک میزنه و میگه به به شد دیدی چند روز پیش رو ناخن دستاش لاک زده بود فکر میکنه هر چی مو یا سلقه بلندی داشته باشه باهاش میشه لاک زد ...
24 تير 1392

اندراحوالات دخملی

سلام عزیزم ببخش که دیر به دیر میام و اپ میکنم تولدت هم مثل سال قبل به خوبی و خوشی تموم شد با این تفاوت که دخملی این سال شلوغی نکرد و از اول تا اخرش نی نای نای میکرد، فیلم گرفتم یادگاری، یه پری شده بود واسه خودش این هم عکسهای دخملی: بعضی از کلمه هایی که اشتباهی میگفتی  رو درست کردی هر وقتبابایی میگفت ایلین جون برو یه چیزی برام بیار اول میگفتی گتمز بعد گتمم.......گتمیرم(معنی کلمه نمیرم هست) هر کسی رو میبینی اول سیام میگی و بعد دستت دراز میکنی میگی سیام(سلام) این هفته هم مشغول اسباب کشی مامان جونی بودیم دخملی هم به ما کمک میکردعجب کمک کردنی امروز تونستیم بعد از یه هفته به خونه مامان جونی سرو سامون بدیم  شیرین ک...
1 تير 1392

عکس های دخملی تو یه مدتی که نبودیم

متا سفانه به دلیل خرابی کامپیوتر نتونسته بودم وبلاگ دخملی رو آپ کنم ولی تصمیم گرفتم حداقل هفته ای یه بار رو برم کافی نت و شیرین کاریهای دخملی رو بنویسم این عکس مربوط به یک ساعت از تحویل سال نو هستش داره به تلویزیون ناه میکنه هر چی میگم بهم نگاه کن نمیکنه و میگه نه این عکسم مربوط به روزی میشه که دخملی و بابایی باهم متحد میشن و موبایل بیچاره منو ناکار میکن قبلش داره باهاش حرف میزنه اینجا هم رو مبل نشسته داره برای خودش سیاحت میکنه عکس سه تفنگدار تو خونه عزیزجون تعطیلات عید هستش داریم میریم چندروزی رو گردش ،اینجا هم نازگلم رو ساک ایستاده و برای مامانی ژست گرفته عکس دخملی در اسیاب خرابه اینم عکس بابایی و ایلی...
16 ارديبهشت 1392

سرماخوردگی دخملی

دخملیم چند روزیه که سرماخورده اصلا هم حوصله هیچ کاریو نداره دوشنبه شب ساعت 3 صبح بود که دیدیم نفس ایلین کوچولو میگیره و به سختی نفس میکشه (خروسک گرفته بود)زودی با بابایی بردیم کلینیک فارابی اونجا از دکتره می ترسیدی وقتی بهش نگاه میکردی فکر کنم از ریش پروفسوریش میترسیدی وقتی میخواست معاینه ات کنه زودی میپریدی بغل بابایی ونمیزاشتی معاینه ات کنه اونشب دوتا امپول زدیم برای چند ساعتی خوب شدی روز بعدش باز عصری تب کردی یکی از امپولات مونده بود رفتیم اونرو هم زدیم و برگشتیم خونه منم گفتم که خوب شده فرداش رفتم سرکار وقتی برگشتم دیدم چشمهای دخملیم خمار شده و حوصله هم نداره مامان جونی میگفت از وقتی بیدار شده یه ریز گریه کردی و خوب نشدی با دایی ناص...
16 آذر 1391

دخمل شیطون مامان

سلام عزیز مامان امروز میخوام چند تا از شیطنتهات بگم روز پنج شنبه بابایی بهم زنگ زد که ساعت ٦ فلان چهارراهه باشین تا باهم بریم جایی منم مشکوک شده بودم بهش که این چرا اینجوری میکنه نگو اقا نفر برتر قسمت فنی تو شرکت شده بهش بن دادن ،این اقایون هم میدوند که ماها عاشق خرید هستیم دیگه ،مارو برد خرید اونجا دخملی هر چی شکلات و چیز میز میدید برمیداشت منم دنبال کتاب اموزشی براش بودم بالاخره هر کدوممون چیزی خریدیمو برگشتیم به بابایی هم تبریک گفتیم و... البته اول از اینکه به رفاه بریم رفتیم فروشگاه خونه و کاشانه از اونجا برای دخملی کتاب و ماژیک و طناب و... خریدیم دخملی هم که دید همه اش مال اونه خوشحال بود رسیدیم خونه فقط داشت باکتاب و ماژیک...
13 آذر 1391

چند روز تعطیل

سلام به دخمل خوب و خوشگلم این چند روزی که واسه تاسوعا و عاشورای حسینی تعطیل بودیم دخملی هم دختر خوبی شده بود بیچاره بچه دو روزی رو پیش مامانی و باباییش بود کیف میکرد و شبها با بابایی میرفت دیدن مراسم عزاداری حسینی دخملی که دفعه اولش بود رفته بود مراسم تو ماشین نشسته بودیم که صدای طبل ها  میومد دخملی فکر نینانای هستش هی خودشو تکون میداد و دست میزد تا بهش گفتیم دخملی اینکه مراسم هستش دیگه این کار ونکرد سینه زدنو بهش یاد دادیم و گفتیم ایلینی سینه زنی کن اونم سینه زنی میکرد و ا ح   ین میگفت قربون یا حسین گفتنت برم کلمه هایی دخملی میگه پام عوف شد و پاشو نشون میده میگه عوف شد میگم ایلین پاتو اگه بوس کنی خوب میشه زودی پاشو بلند م...
8 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد